تابلو روان تابلو LEDي فلاشر تابلو ثابت قاب تابلو روان تابلو پلكسي نوري
✿✿✿ توی مارپله ی زندگی ، مهره نباش که هر چی گفتن بگی باشه ! تاس باش که هر چی گفتی بگن باشه ✿

مرغ معما:سهراب سپهري

دیر زمانی است روی شاخه این بید

 

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار تنها ، تنهاست.

 

گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش.

 

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

میگذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه-روشن رویاست.

 

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: مج سرابی.

سایه اش افسرده بر درازی دیوار.

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.

 

خیره نگاهش به طرح های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی اش چو با من پیوند ،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

 

ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیایید به دل ، خیال فریب است.

دارد با شهر های گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.

 




تاریخ: 24 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

روشن شب:سهراب سپهري

 

روشن است آتش درون شب

 

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغی بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در ،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

 

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.




تاریخ: 28 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

رو به غروب :سهراب سپهري

ریخته سرخ غروب

 

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره میگذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.

 

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها ، سنگین ،

از هوا ، تک تک ، آیند فرود :

لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش ،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

 

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصه رنگی روز

می رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود از دلم قصه سرد :

دلم افسرده در این تنگ غروب.

 




تاریخ: 18 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

غمي غمناك:سهراب سپهري

 

شب سردی است ، و من افسرده.

 

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم تنها ، از جاده عبور :

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است.

هردم این بانگ برآرم از دل :

وای ، این شب چقدر تاریک است.

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل ،

غم من ، لیک غمی غمناک است.




تاریخ: 12 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

خراب:سهراب

 

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

 

تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی

رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

 

 

دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود.

پایان شام شکوه ام

صبح عتاب بود.

 

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست :

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

 

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.

لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،

دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود.

 

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

 

آبادی ام ملول شد صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

 




تاریخ: 10 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

جان گرفته:سپهري

 

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :

 

مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،

پا شد از جا در میان سایه و روشن ،

بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده

و به خاک روز های رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می راند.

سر گذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.

من به فرصت که یابم بر تو می تازم.

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.

با خیالت می دهم پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد ،

در تپش هایت فرو ریزد.

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم می لغزید بر یک طرح شوم.

می تراود از تن من درد.

نغمه می آورد بر مغزم هجوم.




تاریخ: 8 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دلسرد:سهرب سپهري

قصه ام دیگر زنگار گرفت:

 

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او ،

گویدم دل : هوس لبخندی است.

 

خیره چشمانش با من می گوید :

کو چراغی که فروزد دل ما ؟

هر که افسرد به جان ، با من گفت :

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

 

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

 

باد نمناک زمان می گذرد ،

رنگ می ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف ،

سر نگون خواهد شد بر سرما.

 

گاه می لرزد باروی سکوت :

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید ،

چشم ها در شب می پایند !

 

تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،

بایدم دست به دیوار گرفت ،

با نفس های شبم پیوندی است :

قصه ام دیگر زنگار گرفت.

 

 




تاریخ: 6 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دره خاموش :سهراب سپهري

 

سکوت ، بند گسسته است.

 

کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

 

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر.

به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .

 

چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،

به راه ، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

کشیده خنجر خاری.

 

غروب پر زده از کوه.

به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.

غمی بزرگ ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون دره تاریک

سکوت بند گسسته است.

 

 




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن