تابلو روان تابلو LEDي فلاشر تابلو ثابت قاب تابلو روان تابلو پلكسي نوري
✿✿✿ توی مارپله ی زندگی ، مهره نباش که هر چی گفتن بگی باشه ! تاس باش که هر چی گفتی بگن باشه ✿

فروغ فرخزاد

در دیماه سال 1313 در محله امیریه تهران از پدر و مادری تفرشی پا به عرصه وجود نهاد. ‌پدرش محمد فرخ زاد یك نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یك خانواده نه نفری بود. ‌چهار برادر به نامهای امیر مسعود، ‌مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا. ‌

 

 

پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. ‌در همین زمان تحت تاثیر پدرش كه علاقمند به شعر و ادبیات بود. ‌كم كم به شعر روی آورد. ‌و دیری نپائید كه خود نیز به سرودن پرداخت. ‌خودش می‌گوید كه " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می‌ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. ‌"

در سال 1329 در حالی كه 16 سال بیشتر نداشت با نوه خاله مادرش پرویز شاپور كه 15 سال از او بزرگتر بود ازدواج كرد. ‌این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. ‌چیزی كه در خانه پدری نیافته بود. ‌پس از پایان كلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می‌رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می‌پردازد. ‌از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست. می گویند كه او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می‌كند.

اولین مجموعه شعر او به نام " اسیر " در سال 1331 در سن 17 سالگی منتشر می‌گردد. ‌كم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می‌رسد.

 

با به چاپ رسیدن شعر " گنه كردم گناهی پر ز لذت" در یكی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می‌شود و فروغ را بدكاره می‌خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی‌های فراوان قرار می‌گیرد. ‌

" گریزانم از این مردم كه با من به ظاهر همدم و یكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "

در سال 1332 با شوهرش به اهواز می‌رود. ‌دیری نمی‌پاید كه اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می‌شود. حتی تولد كامیار پسرشان نیز نمی‌تواند پایه‌های این زندگی را محكم سازد. ‌سرانجام فروغ در سال 1334 از شوهرش جدا می‌شود. قانون فرزندش را از او می‌گیرد. ‌حتی حق دیدنش را. ‌فروغ ‌16 سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید. ‌

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ‌های مرا تكه تكه می‌كردند

وقتی كه چشم‌های كودكانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می‌بستند

و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من

فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید

چیزی نبود. ‌هیچ چیز بجز تیك تاك ساعت دیواری

دریافتم: ‌باید، ‌باید، ‌باید

دیوانه وار دوست بدارم

 

*سفر به ایتالیا

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.

*آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.

در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

*مجموعه‌های از كارهای فروغ فرخزاد

الف: ‌مجموعه شعر

ـ اسیر 1331

ـ دیوار 1336

ـ عصیان 1338

ـ تولدی دیگر 1341

و مجموعه نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

*ب: ‌در حوزه سینما

ـ پیوندفیلم (یك آتش) كه در سال 1341 در دوازدهمین جشنواره فیلم‌های كوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایسته دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. ‌سفارش موسسه ملی كانادا به گلستان فیلم بود.

ـ همكاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)

ـ مدیر تهیه فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به كارگردانی ابراهیم گلستان

ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه كاره ( دریا ) محصول گلستان فیلم

ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان كه در زمستان سال 1342 برنده جایزه بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.

ـ بازی در نمایشنامه ( شش شخصیت در جست‌وجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال 1342

ـ و در سال 1344 از طرف یونسكو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه‌ای. ‌در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد. ‌

دهمین جشنواره فیلم ( اوبرهاوزن) آلمان جایزه بزرگ خود را برای فیلم‌های مستند به یاد فروغ نام گذاری كرد.

فروغ فرخزاد سرانجام در 24 بهمن سال 1345 به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ‌26 بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی كه برف می‌بارید به خاك سپرده شد. ‌




تاریخ: 15 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

عنوان : شب هم آهنگی

 

 

لب‌ها می لرزند. 

 

 

 

شب می تپد.

 

 

 

جنگل نفس می کشد.

 

 

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.

 

 

انگشتان شبانه ات را می فشارم ، 

 

 

 

و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.

 

 

به سقف جنگل می نگری:

 

 

 

         ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.

 

 

    بی اشک ، 

 

 

 

            چشمان تو نا تمام است،

 

 

 

                       و نمناکی جنگل نارساست.

 

 

دستانت را می گشایی ، 

 

 

 

                         گره تاریکی می گشاید.

 

 

                     لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.

 

 

        می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند. 

 

 

        بیا با جاده پیوستگی برویم.

 

 

           خزندگان در خوابند.

 

  

 

 

                    دروازه ابدیت باز است.

 

                                            

 

                                              آفتابی شویم.

 

 

چشمان را بسپاریم ، که مهتاب آشنایی فرود آمد.

 

 

                     لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.

 

 

در خواب درختان نوشیده شویم ، 

 

  

 

                       که شکوه روییدن در ما می گذرد.

 

 

باد می شکند ، شب راکد می ماند. 

 

 

 

                                 جنگل از تپش می افتد.

 

 

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ،  

 

 

 

              و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.

 

 

 

   جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، 

 

 

                   و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.

 

 

 

سهراب سپهری


تاریخ: 3 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

 
کتاب صوتی , سهراب سپهری , عکس سهراب سپهریکتاب شعر صوتی آب را گل نکنیم
شاعر : سهراب سپهری

سهراب سپهری ( ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان - ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهم‌ترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.



شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی

 

دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب

 

زن زیبایی آمد لب رود

 

آب را گل نکنیم

 

روی زیبا دو برابر شده است

 

!چه گوارا این آب

 

!چه زلال این رود

 

!مردم بالا دست ، چه صفایی دارند

 

!چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان باد

 

من ندیدم دهشان

 

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست

 

ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام

 

بی گمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است

 

مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است

 

بی گمان آنجا آبی ، آبی است

 

غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند

 

!چه دهی باید باشد

 

!کوچه باغش پر موسیقی باد

 

مردمان سر رود، آب را می فهمند

 

گل نکردنش ، ما نیز

 

آب را گل نکنیم



دانلود کتاب صوتی دانلود کتاب صوتی شعر آب را گل نکنیم از سهراب سپهری | Download

صوتی کتاب رایگان فارسی

شعر صوتی کتاب گویا دانلود کتاب گویا

کتاب شعر آب را گل نکنیم سهراب سپهری متن

شعر

سهراب سپهری

آب را گل نکنیم با صدای خسرو شکیبایی از اشعار




ارسال توسط محسن

من اما در زنان چيزي نمي يابم -

 گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش



ادامه مطلب...
تاریخ: 25 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

عنوان : هجرانی

 

به ادامه برويد



ادامه مطلب...
تاریخ: 17 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

زندگی نامه سهراب سپهری

سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد. خود سهراب گفته است: "... مادرم می داند که من روز 14 مهر به دنیا آمده ام، درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می شنیده است... "

محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود. سهراب درباره محل تولدش می گوید : " ... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت... " (هنوز در سفرم - صفحه 10)
سال 1312به دبستان خیام (مدرس) کاشان رفت : " ... مدرسه، خواب های مرا قیچی کرده بود . نماز مرا شکسته بود . مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود . روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدم و غریب ... از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه می شد.... " (اتاق آبی - صفحه 33)

" ... در دبستان، ما را برای نماز به مسجد می بردند. روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید. مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم. بی آنکه خدایی داشته باشم ... " (هنوز در سفرم)

سهراب می گوید: " خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیان ها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم. راستش، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. اگر محصول را می خوردند، پیدا بود که گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه می رفتم، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم...." (هنوز در سفرم)

 


 

 

بقيه در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
ارسال توسط محسن

مرغ معما:سهراب سپهري

دیر زمانی است روی شاخه این بید

 

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار تنها ، تنهاست.

 

گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش.

 

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

میگذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه-روشن رویاست.

 

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: مج سرابی.

سایه اش افسرده بر درازی دیوار.

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.

 

خیره نگاهش به طرح های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی اش چو با من پیوند ،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

 

ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیایید به دل ، خیال فریب است.

دارد با شهر های گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.

 




تاریخ: 24 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

روشن شب:سهراب سپهري

 

روشن است آتش درون شب

 

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغی بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در ،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

 

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.




تاریخ: 28 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

رو به غروب :سهراب سپهري

ریخته سرخ غروب

 

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره میگذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.

 

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها ، سنگین ،

از هوا ، تک تک ، آیند فرود :

لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش ،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

 

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصه رنگی روز

می رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود از دلم قصه سرد :

دلم افسرده در این تنگ غروب.

 




تاریخ: 18 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

غمي غمناك:سهراب سپهري

 

شب سردی است ، و من افسرده.

 

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم تنها ، از جاده عبور :

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است.

هردم این بانگ برآرم از دل :

وای ، این شب چقدر تاریک است.

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل ،

غم من ، لیک غمی غمناک است.




تاریخ: 12 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

خراب:سهراب

 

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

 

تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی

رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

 

 

دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود.

پایان شام شکوه ام

صبح عتاب بود.

 

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست :

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

 

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.

لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،

دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود.

 

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

 

آبادی ام ملول شد صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

 




تاریخ: 10 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

جان گرفته:سپهري

 

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :

 

مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،

پا شد از جا در میان سایه و روشن ،

بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده

و به خاک روز های رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می راند.

سر گذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.

من به فرصت که یابم بر تو می تازم.

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.

با خیالت می دهم پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد ،

در تپش هایت فرو ریزد.

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم می لغزید بر یک طرح شوم.

می تراود از تن من درد.

نغمه می آورد بر مغزم هجوم.




تاریخ: 8 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دلسرد:سهرب سپهري

قصه ام دیگر زنگار گرفت:

 

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او ،

گویدم دل : هوس لبخندی است.

 

خیره چشمانش با من می گوید :

کو چراغی که فروزد دل ما ؟

هر که افسرد به جان ، با من گفت :

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

 

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

 

باد نمناک زمان می گذرد ،

رنگ می ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف ،

سر نگون خواهد شد بر سرما.

 

گاه می لرزد باروی سکوت :

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید ،

چشم ها در شب می پایند !

 

تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،

بایدم دست به دیوار گرفت ،

با نفس های شبم پیوندی است :

قصه ام دیگر زنگار گرفت.

 

 




تاریخ: 6 / 10 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن

دره خاموش :سهراب سپهري

 

سکوت ، بند گسسته است.

 

کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

 

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر.

به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .

 

چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،

به راه ، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

کشیده خنجر خاری.

 

غروب پر زده از کوه.

به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.

غمی بزرگ ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون دره تاریک

سکوت بند گسسته است.

 

 




تاریخ: 19 / 11 / 1389برچسب:,
ارسال توسط محسن